علی بختی، از همان چهلم شهادت فرزندانش مصطفی و مجتبی بیمار شد. او سه سکته مغزی را همان زمانی زد که داغدار شهادت دو فرزندش شد. در روز چهلمشان هم دیگر تاب نیاورد و یک سکته دیگر سبب شد ۹سال در بستر بیماری باشد. خواست خدا بوده که دست راستش همچنان کار میکند و هوشیاری و تکلم و شنواییاش، با اینکه پزشکان جوابش کرده بودند، همچنان برقرار است.
ساعات پخش ا... اکبر اذان ظهر است که سراغش میرویم و نیمساعت صبر میکنیم تا طبق عادت همیشگیاش در همین حال در بستر وضویی تازه کند و نمازش را سر وقت بخواند. او پدر شهیدان مدافع حرم مصطفی و مجتبی بختی است که عاشق کوهپیماییهای خانوادگی با پدر بودند.
شهادت برای مصطفی و مجتبی بختی طور دیگری تعبیر شد، همانطورکه خودشان میخواستند. با هم و درکنار یکدیگر
شهادت برای مصطفی و مجتبی بختی طور دیگری تعبیر شد، همانطورکه خودشان میخواستند. دو برادر خیلی وابسته به هم بودند و با هم و درکنار یکدیگر و در یک لحظه به شهادت رسیدند؛ ۲۲تیر۹۴.
پدرشان وقتی یاد خاطرات پسرهای شهیدش میافتد، خندهای بر گوشه لبانش نقش میبندد و با صدایی که تن پایینی دارد، میگوید: میگویند شهدا گلچین هستند. واقعا همینطور است. مصطفی پسر اولم بود و مجتبی آخری. هردو منظم بودند و با اخلاق اسلامی. شیرینی حضورشان در بین ما بسیار بود و وزنههایی در دوستیهای خانوادگیمان هم بودند. ما خیلی با هم کوه میرفتیم؛ کوه میامی، کوههای بعد از بهشترضا (ع) و کوههای دیگری که میدانستند بکر است و خانواده و مادر و خواهرشان میتوانند آنجا آزادانه و دور از چشم نامحرمان تفریح کنند. روابط خانوادگیمان خیلی حسنه و دوستانه بود.
به گفته علیآقا خلقوخوی دو پسر شهیدش به هم نزدیک بود؛ «آن برنامه کوههای میامی را هیچوقت از خاطر نمیبرم. همه به اتفاق رفتیم تا صبحانهای ساده، پنیر و گوجه و خیار بخوریم. پسرها گفتند هندوانه هم ببریم. سر بالابردن هندوانه پسرها با هم رقابت میکردند و دائم هندوانه سنگین را دستبهدست میکردند که کسی خسته نشود. بیشتر وقتها، اما مصطفی که بزرگتر بود، جور برادر کوچکتر را میکشید و چیزهای سنگینتر را بالا میآورد.»
مصطفی از همان دوره تحصیلی راهنمایی، برای درس طلبگی به مدرسه علمیه رفته و سهسالونیم درس حوزه خوانده بود و برای همین وقتی میخواستند در خانه، نماز را به جماعت بخوانند او پیشنماز میشد و کل خانواده پشتش به او اقتدا میکردند؛ «مداح خانواده ما بود، پیشنمازمان بود و همه قبولش داشتیم.
مجتبی هم که پسر کوچکمان بود بسیار از او و رفتارهایش الگو میگرفت و همین شد که مسیرشان هم کاملا یکی شد و خط پایان قشنگی برای هردو ترسیم شد. مصطفی در خانه در کارها بسیار کمک میکرد. در سوریه هم میگفتند هردو برادر ظرف میشستند، جارو میکردند و پوتین رزمندهها را واکس میزدند و از هیچکاری دریغ نمیکردند.»
*این گزارش در شماره ۵۸۴ شهرآرا محله منطقه ۹ و ۱۰ مورخ ۷ شهریورماه ۱۴۰۳منتشر شده است.